شبي تاريک چون دريائي از قير

شاعر : امير خسرو دهلوي

به دريا در چکيد چشمه‌ي شيرشبي تاريک چون دريائي از قير
ستاره در رهش مسمار گشتهز جنبيدن فلک بي کار گشته
چو چاه بيژن و زندان ضحاکز ظلمت گشته پنهان خانه‌ي خاک
به دامان قيامت بسته دامانسواد تيره چون سوداي جانان
به جز دود سيه گردش دگر هيچجهان چون اژدهاي پيچ در پيچ
ز غم بي خواب شيرين سيه روزشبي اين گونه تاريک و جگر سوز
ز روز بد حکايت باز مي‌گفتبه آب ديده با شب راز مي‌گفت
همائي را مکش در چنگل زاغهمي ناليد کاي شب چند ازين داغ
به خواهم مردن از شب زنده داريبه پايان شو که من زين بي قراري
به آب چشم من رخ را فرو شويچو خسبي آخر اي صبح سيه روي
که در تسبيح نگشايند لب راچه شد يارب پگه خيزان شب را
که بر مي نارد امشب ناله‌ي زيرمگر بشکست ناي مطرب پير
که امشب خاستن را وقت گم کردمگر بر نوبتي خواب اشتلم کرد
که بانگي در نمي‌آرد به هنگاممگر شد بسته مرغ صبح در دام
دم من شمع گردون را تبه کردمگر دود دلم عالم سيه کرد
که گردون بسته و سياره لنگ استوگر نه کي شبي را اين در نگست
سيه روئيست اين ني شب پرستيمرا زين شب سيه شد روي هستي
دل پر سوز من بي سوز گرددگهي باشد که اين شب روز گردد
به چشم خويش بينم روشنائيازين ظلمات غم يابم رهائي
که ناگه از افق بر زد سپيديبسي مي کرد زينسان نا اميدي
ز باد صبحدم بشگفت چون باغچو لاله گر چه بودش در جگر داغ
کزو در جنبش آمد مرغ و ماهيچه خوش باديست باد صبح گاهي
به روشن خاطري بر زد علم راچو شيرين يافت نور صبح دم را
ز دل پيش خداي پاک ناليدبه مسکيني جبين بر خاک ماليد
به بخشايش درت بر همگنان بازکه اي در هر دلي داننده‌ي راز
تو ميداني که کام چون مني چيستز بي کامي دلم تنگ آمد از زيست
اميدم هست کاميدم براريچو تو اميد هر اميد واري
که يابم از وصال دوست بوئيجز اين در دل ندارم آرزوئي
بشارت ده به کابين حلالمز حرمت داشتي چون بي وبالم
گرم حاجت براري مي‌توانيدرونم سوخت اين حاجت نهاني
تو گيري از کرم درمانده را دستوجودم گشت ازين درماندگي پست
ز زندان فراق آزاد گردمنشاطي ده کزين غم شاد گردم
به وحي انبياء در حرف لاريببه سر کبريا در پرده‌ة غيب
به صبر مفلسان در نااميديبه نور مخلصان در رو سپندي
به پيوند کهن بر پشت درويشبه ايمان تو اندر جان بد کيش
بدان حسرت که گردد همره خاکبدان اشکي که شويد نامه را پاک
به بالين فراموشان خاکيبدان زندان تاريک مغاکي
بسوز مادران مرگ فرزندبه خون غازيان در قطع پيوند
به خاري کز سر گوري برايدبه آهي کز سر شوري برايد
به گرد آلوده سرهاي يتيمانبه مهر اندوده دلهاي کريمان
بدان تشنه که باشد در سرابيبدان غرقه که بر نايد ز آبي
به دلهاي سپيد حق پرستانبه شبهاي سياه تنگ دستان
بدان دم کاخر از مردم برايدبه بادي کاول اندر تن درايد
به غمهاي کهن در دل نهانيبه عشق نو در آغاز جواني
بدان دل کو بود با نيستي شادبدان بي دل که هستي نايدش ياد
به هجراني که هست از وصل نوميدبدان سينه که دارد عشق جاويد
نهي مقصود من در دامن منکه برداري غم از پيراهن من
به رحمت بر گرفتاري ببخشايگرفتارم به دست نفس خود راي
کليد آرزو نه در کنارمبر اور آرزوئي را که دارم
تواني کز تو نتوان داشت مستوراگر چه ماجرا هست از ادب دور
پس اين جرمم بستاري فرو پوشنخستم در لباس آرزو پوش
خدا از صدقش آن حاجت روا کردچو شيرين از سر صدق اين دعا کرد